یه روحانی توی منظقه بود که خواب نداشت
روزها از این سنگر و اون سنگر به امور بچه ها می رسید
شبها هم تا صبح نماز می خوند و عبادت می کرد
منتظر بودم ببینم کی خستگی از پا درش میاره
اما کار به اونجا نرسید و یه شب هم خواب نموند
یه روز دم دمای صبح موقع تجدید وضو خمپاره اومد و آسمونی اش کرد
منبع: کتاب سرزمین مقدس ، صفحه 119v
کنار هلیکوپتر جنگیاش ایستاده بوده و به سوالات خبرنگاران جواب میداد
خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟
شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت:
ما برای خاک نمیجنگیم ما برای اسلام میجنگیم. تا هر زمان که اسلام درخطر باشد...
این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند
شیرودی آستینهایش را بالا زد
چند نفر به زبانهای مختلف از هم میپرسیدند:
کجا؟ خلبان شیرودی کجا میرود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده!!!
شیرودی همانطور که میرفت ، برگشت. لبخندی زد و بلند گفت:
نماز! دارند اذان میگویند...
خاطره ای از زندگی خلبان شهید علی اکبر شیرودی
منبع: کتاب برگی از دفتر آفتاب، صفحه 201v
هنوز آفتاب کامل غروب نکرده بود
مثل همیشه پدر رو مجبور به بستن مغازه کرد
می گفت: کار کردن وقت نماز برکت نداره
بریم مسجد ، بعد که برگشتیم خودم همه کارات رو میکنم
اینطوری پولی که در می آوردید دیگه شبهه نداره
آدم رو هم به یه جایی می رسونه...
خاطره ای از زندگی شهید عطاءالله اکبری
منبع: کتاب دریادلان 2